راه نو
راه نو

راه نو

ساری قلی خان

 

قلی خان سالار ، معروف به ساریقلی خان نام شخصی است که شهرت زیادی در شوخی و بذله گویی داشته است و نام او در ردیف اشخاصی مانند ملانصرالدین در تبریز شهرت دارد و از این جهت او را بزرگ می دانیم که بعد از سالهای سال که از مرگ او می گذرد هنوز برخی ها لطیفه ها و نقل و قول هایی را که معلوم است متعلق به زمان او نیست را به او نسبت می دهند و این نشان می دهد مردم او را بعنوان یکی از مصادیق بزرگ شوخی و بذله گویی و چه بسا هجو گویی پذیرفته اند !!!!
ساریقلی خان بیشترین شهرت اجتماعی اش را مدیون لطیفه ها و طنزهایی ست که از او و یا به او نسبت می دهند !! و او را مردی با علایق زیاد به جنس موافق نشان می دهند ... البته در روزگاری که او می زیسته است وجود چنین علایقی در شهر بوده و در برخی کتاب ها و نوشته ها آمده است که در زمان حوالی مشروطیت علایق مردان به پسران و عدم تمایل شان به زنها آنقدر بالا رفته بود که برخی از دخترها لباس مردانه پوشیده و سرهایشان را مثل پسرها کوتاه می کردند !!!!
مطمئنا چنین شخصی یک شخص زیاده از حد عامی نبوده و دارای ویژگیهای خاصی بوده است ، والا محال است در یک شهر بزرگ و با سابقه بیخود و بیجهت کسی به اینهمه شهرت رسیده باشد ... از قرار معلوم مرگ او در دهه 40 رخ داده است و کسانی هستند از ریش سفیدان که بجهت همسایه گی و اشنایی از او حرف هایی نقل می کنند . از قرار معلوم آشنایی او به زبان های مختلف از جمله فرانسه و عربی و روس و سایر زبانها در حدی که از اقوال عمومی برمیآید بسیار بالا بوده و برای همین چهره ی خاصی بوده است .
فرزند او اسفندیار قره باغی از مشهورترین چهره های آوازی در 30 سال اخیر است و خیلی ها او را با صدای زیبا و رسایش در سرودهای انقلابی و ... می شناسند متنی که در ÷ایین درج می شود نقلی از مصاحبه با آقای دکتر اسفندیار قره باغی که تعریفی اجمالی از پدر خویش کرده است.

" پدر من « قلی خان سالار » بود که ایشان نسبت به زمانة خودشان از نظر سواد خیلی باسواد بودند و برخی ها می دانند که ایشان در دوره ای مدرک دیپلم داشته اند که در آن زمان اصلاً مدرک دیپلم را کمتر کسی داشت . ایشان در سال 1254 شمسی به دنیا آمده بوده و در سال 1348 شمسی در بیمارستان آزاد تهران حدوداً در سن 94 سالگی فوت کردند . ایشان به 5 زبان دنیا همراه با ادبیات آنها تسلط کامل داشت . به ایشان « ساری قلی خان » می‌گفتند . البته ایشان اصلاً زردچهره نبودند ومن همیشه تعجبم از این است که چرا به ایشان « ساری …» می گفتند ؟ ایشان موهایی به رنگ سفید داشتند حتی پوستشان هم سفید بود . که معمولاً موهایش را رنگ می کرد . سفید از نوعی که الان هم بعضاًدر جامعه می بینیم که از همان نوع بود . ایشان همانطور ی که گفتم به 5 زبان از جمله روسی ، فرانسه ، عربی را مثل زبان مادری اش حتی ادبیات آن تسلط کامل داشت . فارسی و ترکی را هم که می دانست . من دیده بودم که به زبان ارمنی و کردی هم صحبت می کرد . در واقع در آن دورة بی سوادی وی با 7 زبان آشنایی داشت البته در مورد موسیقی و ادبیات آن دوره هم باید بگویم که من فقط از ایشان چیزهایی شنیده ام . فقط در این حد . پدر من و دوستانش تفکرات روشنفکری خود را از طریق جملات طنز در جامعه نزج و نسخ می‌دادند . با توجه به اینکه ارتباطات در آن دوره مثل دورة امروزی ما قوی و با سرعت انجام نمی گرفت . حتی آنها در زمان اشغال آذربایجان توسط روسها حتی قهوه خانه ای و محفلی تشکیل دادند در محلة « ایکی قاپیلی » یا «ایکی قالا» به نام « ائششک لر قهوه سی » و خیلی ها هم فرض کرده بودند کسانی که به این قهوه خانه می روند افرادی بی شعور و لمپن هستند در حالی که اقتضای زمان ایجاب کرده بود که آنها برای انتقال پیام خود به جامعه در کسوت چنین اسمی کار خود را انجام دهند . آنها سیاستمداران و افراد متفکری بودند که به دلیل اختناق حاکم در جامعه در این محفل از طریق طنز و ماجراهای طنز افکار و عقاید را در جامعة تبریز انتشار می دادند . حتی پس از اتمام دورة اشغال و عقب نشینی روسها باز این کار ادامه یافت و در روزنامة توفیق صفحه ای اختصاص داده شد به حزبی به همین نام « حزب خزان » که فکر می کنم حتی عضوگیری هم کردند . "

شعری را مربوط به آن دوره که پدرم می‌خواندند برایتان می خوانم و احتمال غریب به یقین این شعر را هم خودش سروده بوده با همان وزن و آهنگ شعر معروف « گلی خوشبوی در حمام روزی …» با این مضمون در مورد وضعیت نان و جو موجود چون در آن دوره وضعیت نان بد بود و نانواها خاک را قاطی آرد کرده و به مردم می دادند در اعتراض به آن وضع این شعرگفته شده :

استعلام و خرید آنلاین بیمه شخص ثالث

« یکی نان سیــــــــــــــــاه بد قواره
          رسید از دست وردستی به دستم
بدو گفتم : جویی یا نان گنــــــــدم
          تو نانی واقعاً یا بنـــــــــــــده مستم
بگفتــا من نه جو هستم ،نه گندم
          ولیکــــــن با جو و گنــــدم نشستم
کمــــال همنشین در من اثــــــر کرد
          و گــرنه من همان خاکم که هستم
زسنگک چون شنیدم این سخن را
          پرید هوش از سر و عقلــم ز دستم
به تنقیــــــــــــد مسبب های اصلی
          دهان را باز کـــــــــــردم دیده بستم
بگفتـــــم که برو باعث حیـــــــــا کن
          مگو دیگـــر که من میهن پرستـــم »